Free Hands...
The Hands must be free...
Saturday, June 9, 2007
ازعجایب قزوین!!!

اینم یه جووووووووووورشه....
Tuesday, May 29, 2007
خوشحاله
خوشحالم!بالاخره درست شد....هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولا
Monday, April 30, 2007
توهم
داره بارون میاد ولی هوا آفتابیه...خیلی شلوغه ولی انگار هیچکس نیست!سیاه سیاست ولی سفیدم توشه!...وقتی نگاش میکنم قرمزه...ولی نه!؟!سبزه !هرچی که هست خاکستری نیست
حس کردم داره جیغ میزنه اما وقتی دیدمش ساکت بود و یه گوشه نشسته بود...اون داشت راه میرفت ولی نه؟!ایستاده بود

نمیدونم چی بود...نه جسمیت داشت و نه خلا بود
دستاش تو دستم بود...
Thursday, April 26, 2007
...مگه نه؟

باورت میشه از دوشنبه مغزم یخ زده؟کار نمیکنه!بهتره بگم کار نمیکرد...فکر میکردم اول خودت حرفاتو میشنوی بعد به من میگی !باز چارشنبه به دادم رسید
ببین جوجه کوچولوکه عاشق گربه شدی!میخوام برا بار اول و آخر بهت بگم:دستای تو و گربه برا همیشه با هم اند....چند تا جمله مسخره نمیتونه جلوشونو بگیره....اونا با هم ابنطورین ...مگه نه؟
Monday, April 23, 2007
کهکشان من...
ما هرکدام
کهکشان خود را داریم
اما نه همیشه
و جالب آنکه
نه اغلب حقیقی و ملموس
چگونه؟صبر کن
چرا من خیال میکنم
تصویر زندگی در خیال من
از مال تو بزرگتر است؟
من حفره ای در وجود دارم
که خیال میکنم
عشق آن را پر خواهد کرد...
اما عشق رادر کهکشانی جست و جو میکنم
که سرم را داخلش کرده ام
در حالی که تماما
در سر من جریان دارد

زندگی واقعا معجزه نیست...
اتفاق می افتد
و ما مجبوریم که یکدیگر را ملاقات کنیم
و همدیگر را بنوشیم
...در فنجان قهوه

David Byrne